ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی...

 

 

 

گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست

با قهر میگریزی و گویا که غافلی
آرام سایه‌ای همه جا در قفای توست

سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم
در این سری که از کف ما شد هوای توست

چشمت رهم نمیدهد به گذر گاه عافیت
بیمارم و خوشم که دلم مبتلای توست

خوش میروی به خشم و به ما رو نمیکنی
این دیده از قفا به امید وفای توست

ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی؟
رفتی، بسوز، این‌همه آتش سزای توست

ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر
مایئم و سینه‌ای که در آن ماجرای توست

بیگانه‌ام ز عالم و بیگانه‌ای ز ما
بیچاره آن کس که دلش آشنای توست

بگذشت و گفت این به قفس افتاده کیست
این مرغ پر شکسته محزون همای توست 

 

 

گاه گاهی...

http://s1.picofile.com/h-karimzadeh/Pictures/love1(h-karimzadeh).gifhttp://s1.picofile.com/h-karimzadeh/Pictures/love1(h-karimzadeh).gif

گاه گاهی که دلم میگیرد پیش خدا می گویم

آن که جانم را سوخت یاد آرد ز این بنده هنوز ؟

گفته بودند: که از دل برود یار چو از دیده برفت

ماههاست که از دیده من رفته ولی دلم از مهر او آکنده هنوز


http://s1.picofile.com/h-karimzadeh/Pictures/love1(h-karimzadeh).gifhttp://s1.picofile.com/h-karimzadeh/Pictures/love1(h-karimzadeh).gif 

 

دلم واسه خودم تنگ شده


واسه “من” بودنم
واسه روز قبل دچار شدنم
واسه یه جای ساکت وآروم
اونقدری آروم که گوشام از سکوتش درد بگیره
دلم میخواد این ذهن؛دیگه به چیزی فکر نکنه
حتی به خود ،خود هیچی هم فکر نکنه
چقدردلم میخواد ذهنم یه خمیازه بکشه
خستگیش دربره،بشه آروم مثل یه دریا
ساکت و مواج؛با عمق و لایتناهی
اون یه آرامش میخواد شاید نه همیشگی ولی مطمئن
ولی اینو میدونم تو هم بدون شاید اون روز نیاد
چون دریغ از دقایقی که بی یاد تو سپری میشود
*****
بقیه در ادامه مطلب... 
 

 

ادامه مطلب ...

پیر مرد...

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم. 

 

 

 

شبی که تو رفتی

شبی که تو رفتی دلم خزان تو شد

گفتی غریبگی نکن اما غریب تو شد

فرسنگ ها به گوش من اید چنین نوا

ای بی وفا دلم شکسته وجان بی نوای تو شد

در کشتی این جهان تو ناخدا بودی

ز شوق بودنت این دل با خدای توشد. 

 

 

 

رهین بیعت

جام و دلم وام دارعشق است و الفت اوست

دستهایم رهین بیعت اوست

عشق,بی التفات او مرگ است

زندگی در نگاه الفت اوست

این و آن راه نیافتند به دل

سینه من حریم حرمت اوست

زانکه ما کشتگان راه وی ایم

این هم از لطف و مهر و محبت اوست

عقل طفلی است در دبستانش

عشق از بندگان دولت اوست

حرف اهل جهان تمام شده ست

گوش چشم انتظار صحبت اوست

مرا بخوان که بمانم

 

این شعر یه شعر احساسی و مفهومیه.اونایی که طبع شعر ندارن و چیز زیادی از شعر نمیفهمن بهتره که نخونن چون بهش میخندن

 

 

 

نگاه میکنم از نو, به راه طی شده از خاک از بهشت برین

گناه میکنم از نو,مرا دوباره همانگونه عاشقانه ببین

من از سلاله ی کوهم,شکسته های شکوهم به زیر پای تو ریخت

تو از قبیله ی ماهی,همیشه چشم به راهی از آسمان به زمین

چه زخم عمیقی, چه نکته های دقیقی درون چشم تواند

چه خط کارگشایی, چه ماه راهنمایی, نشانده ای به جبین

تو در کجای قرونی؟.......نه پیش و نه پس نه کنونی,نه در عبور و سکون

شبیه شک و یقینی, عیان و پرده نشینی,نه آنچنان نه چنین

بای گمشده یاری,برای خسته دیاری,برای جاده سوار

برای خانه چراغی,برای چلچله باغی,برای حلقه نگین

دو روز باتو پریشان,دو روز بی تو هراسان,قرار من به کجاست؟

مرا بخوان که بمانم,مرا که در نوسانم میان شک و یقین

قسم به ابر بهاران,به دانه دانه باران, که آبروی منی

خدا کند که نباری,خداکند که نریزی,سحاب قله نشین

با نگاهی اعتبارم را گرفت

http://img19.imagehosting.gr/out.php/i1143849_6bcu0xx.jpg
یک نفر امد قرارم را گرفت  برگ و بار و شاخسارم را گرفت

 چهار فصل من بهار بود ، حیف باد پائیزی بهارم را گرفت

 اعتباری داشتم در پیش عشق  با نگاهی ، اعتبارم را گرفت

 عشق یا چیزی شبیه عشق بود  آمد و دار و ندارم را گرفت

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کسی جای دراین کلبه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کسی تاب نگهداری دیوانه ندارد
http://azarteam.com/uploader/image/images/52daste_zamooneh.jpg

گفتمش دل میخری ؟
پرسید چند؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده ای کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز امدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود




http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/santoor/6o3qmx1%5B1%5D.jpg



ای کاش که معشوق ز عاشق طلب جان می کرد، تا که هر بی سرو پایی نشود یار کسی

دوست دارم

اگر  می دانستی که چقدر دوستت دارم

سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت، عشق را فریاد می کرد.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم.


ای کاش می دانستی...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها، جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت، بهانه ای برای زیستن ندارد.


ای کاش می دانستی...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای.


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را...  قلبت را...  حرفت را...


اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی
همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد.


کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها می کردی

ای کاش تمام اینها را می دانستی . . .

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar22.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar22.com

مانده ام تنهای تنها...

سالها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از ان شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

یاد تو در دل من پرپر شد

اندکی بعد گذشت

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...

واسه دوست داشتن لازم نیست آدم سالم باشه 

 بعضی وقتا هم بعضیا یکی رو دوست دارن که سالم نیست 

مثل این: 

بیا

بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده
چه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدی
چرا رفتی از کنارم؟
تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبت
با چند خاطره ماندم
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شود
دلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ
صدای خنده هایت تنگ شده
با آمدنت من را دوباره زنده کن
واحساس را دوباره در وجودم شعله ور کن
تا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسم

 

چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی
چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟
چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته
زندگی می بخشه؟
چطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟
چطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟
ای تنهاترین ستاره زندگی من
پشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم
تا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی

چرا رفتی؟

خدایا...........

 

خدایا فقط تو را می خواهم.....باور کرده ام که فقط تویی سنگ صبور حرف هایم
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...اون نمی دونه که با دل من چه کرده...نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده
هنوز در باورم نیست که دل به اون دادم و اون شده همه هستی ام
روز های اول آشنایی را بیاد میاورم آمدنش زیبا بود ...آنقدر زیبا حرف می زد که به راحتی دل به او باختم و او شد اولین عشقم در زندگی
بارالها گویی تو تمام زیبایی های عالم را در چهره و کلام او نهاده بودی
واین گونه مرا اسیر او کردی و دل کندن از او شد برایم محال و داشتنش بزرگترین ارزویم در زندگی
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهایم نگذارد....خدایا امشب به تو می گویم چون تو تنها مونس تنهایی هایم هستی..
چگونه بگویم بدون او می میرم....او رفته و در باورم نیست نبودنش...
خود خوب می دانم او مرا کودکی فرض کرد که نمی داند عشق چیست و برای عاشقی حرمتی قائل نمی باشد
مرا به بازی گرفت یا شاید....نمی دانم.....دگر هیچ نمی دانی.. اعتراف می کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر این نفس را هم نمی خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدایا دوست دارم مرا بفهمد حتی برای یه لحظه