می خواهم برایت بنویسم...

می خواهم برایت بنویسم.اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

 از تو

که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی

 یا از خودم

 که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم.

 از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود

 یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟

 از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی

یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

 ابتدا رام شد

 آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟

 از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم

  دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من

 که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

 شاید از اینکه

زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم

 تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکاری شناخته شدم. 

 نه!نه!

شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند

 که هیچ وقت مرا ندید یا ندیده گرفت

چون از انتخابش پشیمان شده بود.

 عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید

دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای

 ((دوست داشتن))را درک کنی... امّا هیهات....

 که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

 از من بریدی و از این آشیان پریدی...

 ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.

ای کاش از همان ابتدا،

 بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت

بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد 

 علتی برای چشم به راه دوختن 

 از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم...

 امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر

با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.

 چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

 امشب دیگر اجازه نخواهم داد

که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...

چون این بار ((من)) اینطور خواسته ام

هر چند که

علت رفتن تو را نمی دانم و علت پا گذاشتن

 روی تمام حرفهایت را...

باور کن...

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را...

 دیگر باور نمی کنم محبت را...

و اگر باز گردی

به تو نیز ثابت خواهم کرد...

دل!

 

گفتمش در عشق پا برجاست دل


گر گشایی چشم دل، زیباست دل


گر تو ذورحمان شوی دریاست دل


بی تو شام بی فرداست دل


دل زعشق روی تو حیران شده


در پی عشق تو سرگردان شده


گفت در عشقت وفادارم بدان


من تو را بس دوست میدارم بدان


شوق وصلت را بسر دارم بدان


چون تویی مخمور خمارم بدان


با تو شادی می شود غم های من


با تو زیبا می شود فردای من


گفتمش عشقت به دل افزون شده


دل زجادوی رخت افزون شده


جز تو هر یادی به دل مدفون شده


عالم از زیبایی ات مجنون شده


بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش


طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش


در سرم جز عشق او سودا نبود


بهر کس جز او در این دل جا نبود


دیده جز بر روی او بینا نبود


همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود


خوبی او شهره آفاق بود


در نجابت در نکوهی طاق بود


روزگار اما وفا با ما نداشت


طاقت خوشبختی ما را نداشت


پیش پای عشق ما سنگی گذاشت


بی گمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر این قصه هجران بود و بس


حسرت و رنج فراوان بود و بس


یار ما را از جدایی غم نبود


در غمش مجنون عاشق کم نبود


بر سر پیمان خود محکم نبود


سهم من از عشق جز ماتم نبود


با من دیوانه پیمان ساده بست


ساده هم آن عهد و پیمان را شکست


بی خبر پیمان یاری را گسست


این خبر ناگاه پشتم را شکست


آن کبوتر عاقبت از بند رست


رفت و با دلدار دیگر عهد بست


با که گویم او که هم خون من است


خصم جان و تشنه خون من است


بخت بد بین وصل او قسمت نشد


این گدا مشمول آن رحمت نشد


آن طلا حاصل به این قیمت نشد


عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست


با چنین تقدیر بد تدبیر نیست


از غمش با دود و دم همدم شدم


باده نوش غصه او من شدم


مست و مخمور و خراب از غم شدم


ذره ذره آب گشتم کم شدم


آخر آتش زد دل دیوانه را


سوخت بی پروا پر پروانه را


عشق من از من گذشتی خوش گذر


بعد از این حتی تو اسمم را نبر


خاطراتم را تو بیرون کن زسر


دیشب از کف رفت فردا را نگر


آخر این یک بار از من بشنو پند


بر منو بر روزگارم دل مبند


عاشقی را دیر فهمیدی چه سود


عشق دیرین گسسته تار و پود


گرچه آب رفته باز آید به رود


ماهی بیچاره اما مرده بود


بعد از این هم آشیانت هر کس است


باش با او یاد تو ما را بس است

زندگی...

زندگی یک بازی درد اور است

زندگی یک اول بی اخر است

زندگی کردیم اما باختیم

کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را

بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را با همین غمها خوش است

با همین بیش و همین کم ها خوش است

زندگی کردیم و شاکی نیستیم

بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم

 

لیلی و مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق انشب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت:یارب از چه خارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو‌، من نیستم

..........

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی!